حکایت ســوپ ســـنگ فروشنده‌اي به قصد فروش محصولاتش در حال گذر از روستايي كوچك بود. او به شدت احساس گرسنگي مي كرد و همين طور كه با نااميدي به دنبال خوراكي مي گشت. ناگهان سوسوي نوري كه از كلبه اي كوچك به بيرون مي تابيد را مشاهده كرد. با خوشحالي در كلبه را زد. صاحبخانه […]